یکی از مهم ترین ویژگیهای مجاهدین راه تبیین، شجاعت است. هیچ جهادی را پیدا نمیکنید که فردی با ترس و بزدلی بتواند در آن پیروز شود.
انسان باید همانطور که در جهاد نظامی توان و جرأت ایستادگی در مقابل تیر و گلوله ها را دارد، در جهاد تبیین نیز شجاعت ایستادگی در مقابل طعنها و ناسزاها و نفرینها را داشته باشد.
کسی که دلش پر است از ترس از غیر خدا، نمیتواند واقعیتهای عالم را به درستی ببیند. بزرگترین واقعیت این عالم، خدا و نصرت خدا است. وقتی کسی از غیر خدا ترسید، نمیتواند به خدا تکیه کند. اولین اثر ترس از خدا، شجاعت است. حرکت حضرت موسی علیه السلام از جنس جهاد تبیین بود. لذا حضرت موسی علیه السلام به خدا عرضه داشت برادرم! هارون را با من بفرستد چرا که او فصیح تر هست 2، اینجا دیگر تیغ زبان باید برنده باشد. بتوانید خوب روشنگری کنید.
در ماموریت جهاد تبیین حضرت موسی علیه السلام ، خداوند متعال به او فرمود:
( اذْهَبا إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى ) 3
به سمت فرعون بروید چرا که او طغیان کرده و از حد گذرانده.
بعد فرمود: ( فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى ) 4
طوری با او سخن بگویید، [که بتوانید روی او اثر بگذارید] یا سر به راه شود و متذکر یا بترسد.
در جهاد تبیین کاری کن دشمن بترسد. اما با اين حال موسى و هارون از اين نگران بودند كه ممكن است اين مرد قلدر زورمند مستكبر كه آوازه خشونت و سر سختى او همه جا پيچيده بود قبل از آن كه موسى علیه السلام و هارون علیه السلام ابلاغ دعوت كنند، پيش دستى كرده، آنها را از بين ببرد. لذا، «گفتند: پروردگارا! از اين مىترسيم كه بر ما پيشى گيرد (و قبل از بيان حق، ما را آزار دهد) يا طغيان كند» و نپذيرد! خداوند فرمود:
( لا تَخافا إِنَّني مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَرى ) 5
نترسید من با شما هستم، هم میشنوم و هم میبینم»
چقدر به انسان شجاعت میدهد، با خدا بودن. تو بدانی خدا میشنود و میبیند. آیا توجه به حضور خدا، برای ما شجاعت آفرین نیست؟
خداوند متعال در توصیف بندگان مجاهدی که آنها را دوست دارد میفرماید:
( ... فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ... ) ؛6
به زودى خدا گروهى [ديگر] را مى آورد كه آنان را دوست مى دارد و آنان [نيز] او را دوست دارند [اينان] با مؤمنان فروتن [و] بر كافران سرفرازند در راه خدا جهاد مى كنند و از سرزنش هيچ ملامتگرى نمى ترسند.
بدون شجاعت، جهاد تبیین ممکن نیست، چون یا نمیتوان حق را بگویی یا درست نمیتوانی حق را بازگو کنی. جهاد بدون شجاعت امکان ندارد. ترسوها، نمیتوانند به جهاد بروند. در جهاد تبیین هم، شجاعت و نترسیدن از غیر خدا، اصل اساسی است.
یکی از فضایل مهم اخلاقی شجاعت است. فردی که خود را قرآنی و شیعه و مسلمان میداند، باید شجاع باشد. در طول تاریخ هم، مؤمنان همیشه بر پایۀ شجاعت جلو رفتهاند.
شیعه نماد شجاعت است. در سیرۀ اهلبیت علیهم السلام میبینید که تمام این بزرگواران و همچنین یارانی که تا آخر با ایشان ماندند، شجاع بودند.
منبع
1. این فصل از کتاب «دوگانه های سرنوشت ساز» و «زیبایی ها و زشتی های کربلا» اثر حجت الاسلام راجی استخراج شده است
2. قصص، 24.
3. طه،43.
4. همان،44.
5. همان، 46
6. مائده، 54.
### ویژگیهای افراد شجاع
#### ۱. مبارزه با نفس
حضرت علی علیه السلام میفرمایند: «أَشْجَعُ اَلنَّاسِ مَنْ غَلَبَ هَوَاهُ» 1
اولین ویژگی که اگر فردی داشته باشد، بهعنوان فردی شجاع شناخته خواهد شد، غلبه بر هوای نفس است.
قویترین دشمن انسان، ابلیس است. اگر انسان بتواند در مبارزه، پشت ابلیس را بر خاک بزند، قطعاً شجاعترین فرد خواهد بود. پس گام اول برای شجاعبودن، این است که شمشیر برداریم و با شیطان بجنگیم. شجاعترین انسانهای تاریخ کسانی بودند که توانستند شیطان را مغلوب کنند. گاهی چشمبستن به روی نامحرم، بیشتر از دردستگرفتن اسلحه برای جنگ با دشمن ظاهری، شجاعت میخواهد. آنهایی که در جهاد اصغر، یعنی مبارزه با همین دشمن ظاهری موفق شدند، کسانی بودند که ابتدا در مبارزه با نفس پیروز شده بودند.
بعضی از مردم، همۀ خطاهای فرزندانشان را با جملات «جوان است» یا «جوانی کرده»، توجیه میکنند. مگر خیلی از شهدا از صدر اسلام تا به الان جوان نبودند!؟ مگر بیشترین شهدای دفاع مقدس از بین جوانان نبودند!؟ الگوی یک جوان، باید افرادی مثل شهید کاوه، شهید همت، شهید باکری و... باشند؛ نه جوانانی که در شبکههای مجازی با هدف تخریب اعتقادات جوانان فعالیت میکنند.
شجاعت به زور بازو و خالکوبی نیست؛ شجاعت، ایستادن و زمیننخوردن در مقابل دشمن، بهخصوص ابلیس، است. وقتی شخص اینقدر ضعیف و ذلیل است که حتی نمیتواند روزه بگیرد، بزرگشدن دور بازویش چه فایدهای دارد؟! متأسفانه ارزشها در حال جابهجاشدن هستند.
تعریف شجاعت از دید علما و عرفا با نظر اکثر مردم متفاوت است:
ملكشاه سلجوقی بر فقیهی گوشهنشین و عارفی عزلتگزین وارد شد. حكیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و در برابر پادشاه تواضع نكرد. سلطان خشمگین شد و به حكیم گفت: «آیا نمیدانی من كیستم؟! من آن سلطان مقتدری هستم كه فلان گردنكش را به خواری كشتم و فلان یاغی را به زنجیر كشیدم!»
حكیم خندید و گفت: «من نیرومندتر از تو هستم؛ زیرا من كسی را كشتهام كه تو اسیر چنگال بیرحم او هستى!» شاه با حیرت پرسید: «او كیست؟!» حكیم بهنرمی پاسخ داد: «آن نفْس است! من نفسِ خود را كشتهام و تو هنوز اسیر نفس امارۀ خود هستی و اگر اسیر نبودی، از من نمیخواستی پیش پای تو به خاك افتم و عبادت خدا بشكنم و ستایش كسی را كنم كه چون من انسان است.» ملكشاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای خود خواست.2
منبع
1. _بحار الأنوار_، ج۶۷، باب ۷۶، حديث ۵؛ _مستدرك الوسائل_، ج۱۲، ص۱۱۱، باب ۸۱، حديث ۱۳۶۵۸.
2. محمود حکیمی، _هزار__و__يك حكايت تاريخى_، ج۳، تهران: قلم، ۱۳۶۶، ص۶۹
##### داستان تکاندهنده امیر
مبارزه با تملایلات ناپسند نفسانی قهرمانان بسیاری دارد که در زمان ما نیز وجود دارند و میتوانند سرمشق ما در زندگی قرار گیرند. داستان زیر، داستان قهرمانی در عصر ما میباشد.
«نوجوانی خوشسیما بهنام «امیر» در خانوادهای بسیار ثروتمند و مرفّه زندگی میکرد. پدر و مادرش هر دو پزشک بودند، اما به ارزشها و دستورهای دین چنانکه باید پایبند نبودند. آنها صبح زود از خانه بیرون میرفتند و فقط آخر شب برای استراحت به خانه برمیگشتند. آنها برای آنکه امیر احساس تنهایی نکند، دخترخاله او را که او نیز همسنّ امیر بود، به فرزندخواندگی پذیرفتند و او را در خانه خویش جای دادند. از آن زمان، آرامشِ زندگیِ امیر به هم خورد؛ چرا که دخترخالهاش همانند زلیخا، همواره خود را به امیر عرضه میداشت و درخواست عمل نامشروع میکرد؛ ولی امیر، یوسفوار امتناع میورزید و خود را بهچنین گناه بزرگی آلوده نمیکرد. او از این وضعیتِ پیشآمده بسیار نگران بود که نکند سرانجام تسلیم شود و گوهر عفاف خود را از دست دهد.
امیر در این میدان مبارزه با نفس و شیطان و در این نگرانی بسیار شدید، نامهای به مجله «زن روز» مینویسد و از آنها راه چاره میجوید؛ اما یک هفته بعد از نوشتن نامه، یک شخصیت معنوی را در خواب میبیند که به او میگوید: «امین، به دانشگاه اصلی برو. وقتت را تلف نکن». بدین ترتیب، امیر که اینک مفتخر به عنوان «امین» شده بود، عازم جبهه نور میشود و پیش از رفتن، نامهای دیگر برای مجله «زن روز» مینویسد و سرانجام، چهار روز پس از اعزام به جبهه، در عملیات کربلای ۴ در میقاتگاه شلمچه، شهد شیرین شهادت را مینوشد و به دیدار پروردگار نائل میشود.1
کسانی در مقابل دشمن بیرونی میتوانند مقاومت و شجاعت از خود نشان دهند که دشمن درونی را شکست داده باشند. امام شهیدان نیز خارج از این چارچوب عمل نکرده و قبل از اینکه به جنگ با دشمنان بزرگ عصر خود برود و قبل از این که بت شاه و بت آمریکا را بشکند، بت نفس خود را شکسته بود.
پیامبر مکرم اسلام صلی الله علیه و اله قبل از این که به پیامبری برسند، در مراحل عالی خودسازی قرار گرفته بودند. اوج مبارزۀ امیرالمؤمنین علی علیه السلام نیز بهعنوان شجاعترینِ افراد، مبارزه با شیطان بود. اولین گام برای پیروزی بر دشمنان بیرونی این است که انسان از شیطان درونی لطمه و شکست نخورد و در کارزار جنگ با ابلیس پیروز گردد.
کسانی که از دشمن میترسند، غالباً افرادی هستند که در مقابله با شیطان نفس شکست خوردهاند و در مقابل، کسانی که در مقابل شیطان نفس و ابلیس پیروز شدهاند، قطعاً در مقابل دشمن بیرونی نیز پیروز خواهند شد. اگر امروز نگاه قهرمانانۀ شهید حججی همۀ دلها را به خود جذب میکند، برای این است که این چشمها در خلوت، خود را آلوده گناه نکرده است. این شجاعت و دلیری که در رفتار او بود، حاصل خودسازی و ممارستهایی است که در جنگ با نفس داشته است. بهراستی که قهرمانان جهاد اکبر، قهرمانان جهاد اصغر نیز هستند.
منبع
1. محمدی مقدم، فرید، درسنامه عفاف، ص 125 ـ 129 (با تصرف و تلخیص).
#### ۲. شجاعت در بیان حق
دومین ویژگی فرد شجاع -خصوصا در جهاد تبیین- شجاعت در گفتن حق است؛ مثلاً اگر فردی با یک دروغ بتواند ثروت خوبی بهدست بیاورد، باید شجاعت بهخرج دهد و حقیقت را بگوید. پیامبر مکرم اسلام صلی الله علیه و اله میفرمایند:
«قُلِ الْحَقَّ وَ لَوْ عَلَى نَفْسِكَ» 1 (حق را بگو، گرچه به ضررت باشد.)
یعنی اگر حقیقت برخلاف نظر تو، یا حتی بر ضد نفس تو هم هست، باید آن را بگویی. در داستانی از ابوذر غفاری میخوانیم:
##### شجاعت عجیب حضرت علی علیه السلام در بیان حق
ابوذر وارد مجلسی شد، دید معاویه و همۀ سران بنیامیه نشستهاند. خندید! گفتند: «چرا خندیدی؟!» گفت: «یاد یك حدیث افتادم!» گفتند: «باید حدیث را بگویی.» گفت: «حدیث داریم: وقتی دیدید رئیس حكومت اسلامی معاویه است و همۀ دستاندركاران، از بنیامیه هستند، خاك بر سر این كشور!» این مطلب به معاویه خیلی برخورد؛ چون با آن حدیث آبروی بنیامیه رفت.
دور او را گرفتند و گفتند: «یا باید بگویی این حدیث را از كه شنیدی یا اینكه معلوم میشود این حدیث را بافتی تا آبروی ما را بریزی!» ابوذر گیر كرد. گفتند: «شاهدت كی است؟» گفت: «علیبنابیطالب علیه السلام .» حضرت را آوردند و گفتند: «تو شاهد این حدیث بودی؟» فرمودند که نه! اما این را شنیدهام كه پیغمبر صلی الله علیه و اله فرمود: «ابوذر هرچه میگوید، راست است. آسمان بر كسی سایه نیفكنده كه راستگوتر از ابوذر باشد.» 2
با این جمله، جان ابوذر نجات پیدا کرد؛ اما نکتۀ مهم این است که حضرت علی علیه السلام از همپیمانشان بهدروغ دفاع نمیکنند.
جهاد تبیین با گفتن حق اتفاق میافتد و این شجاعت است. امامصادق علیه السلام میفرمایند:
«لَوْ تَمَیزَتِ الْأَشْیاءُ لَكَانَ الصِّدْقُ مَعَ الشَّجَاعَةِ وَ كَانَ الْجُبْنُ مَعَ الْكَذِبِ» 3
(اگر خصلتها از یكدیگر متمایز شوند، هرآینه راستى با شجاعت باشد و بزدلى با دروغ.)
یعنی کسی که دروغ میگوید، ترسوست. انسانهای ضعیف ترسهایی دارند، مثل ترس ازدستدادن شهرت، ازدستدادن محبوبیت، ترس از پیشرفت دیگران، ترس ازدستدادن مال و موقعیت اجتماعی و... که برای احتراز از آن ترسها دروغ میگویند. انسان شجاع به دروغگفتن نیازی ندارد. دروغ، گناه بزرگی است؛ اما غالب مردم خیلی راحت دروغ میگویند.
در حدیثى از امامباقر علیه السلام میخوانیم:
«إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ جَعَلَ لِلشَّرِّ أَقْفَالًا وَ جَعَلَ مَفَاتِیحَ تِلْكَ الْأَقْفَالِ الشَّرَابَ وَ الْكَذِبُ شَرٌّ مِنَ الشَّرَابِ» 4
(خداوند متعال براى شر و بدى، قفلهایى قرار داده و کلید آن قفلها شراب است. دروغ از شراب هم بدتر است.)
در دنیای امروزی، دروغ لحظهبهلحظه بیشتر میشود و جریانهای دروغپرداز فعالیت خود را گسترش میدهند؛ بهویژه از وقتی شبکههای مجازی و ماهوارهای و امثال اینها عمومیت پیدا کرده است.
منبع
1. _بحار الأنوار_، ج۷۱، ص۱۵۷
2. محسن قرائتی، _درس__هایی از قرآن_، ج۱، تهران: مرکز فرهنگی درسهایی از قرآن، ۱۳۶۷، ص۵.
3. علیبنمحمد لیثی، _عیون الحکم و المواعظ_، ص۴۱۷، حدیث ۷۰۸۴؛ ابوالفتح آمدی، _غرر الحكم_، حدیث ۷۵۹۷.
4. _الکافی_، ج۲، ص۳۳۸
#### ۳. شجاعت در برابر دشمن
سومین مصداق شجاعت، شجاعت در مقابل دشمن است.
##### وصیت حجربن عدی
حجربنعدی یکی از اصحاب برجستۀ پیامبر خدا صلی الله علیه و اله و از هواداران خالص امیرالمؤمنین علیه السلام بود. پس از اینکه مأموران معاویه او را بازداشت کردند و به زندان انداختند، بارها از او و یارانش خواستند که از امیرالمؤمنین علی علیه السلام بیزاری بجویند تا آزاد شوند، اما ایشان امتناع کردند. رفتارهای او زمانی که در بند بود و قبل از شهادتش، این شجاعت را بهخوبی نشان میدهند:
طبق برخی نقلها، وقتی مأموران آماده شدند آنان را به قتل برسانند، فرزند حجر به نام همّام نیز همراه پدر بود. حجر به جلاد گفت: «اگر به کشتن پسرم همام نیز مأموریت داری، او را زودتر از من به قتل برسان.» جلاد نیز چنین کرد. وقتی به حجر گفته شد که چرا چنین خواستی و داغدار فرزند نوجوان خویش شدی، گفت: «ترسیدم پسرم وقتی شمشیر را بر گردن من ببیند، وحشت کند و دست از ولای امیرالمؤمنین علیه السلام بردارد و در نتیجه، در روز قیامت من و او در بهشت برین که خداوند به صابران وعده داده است، همراه هم نباشیم.»1
هنگامی كه خواستند او را بكشند، مهلت خواست تا دو ركعت نماز بخواند. نمازش کمی طول کشید. پرسیدند: «چرا طول دادی؟ آیا از مرگ میترسى؟!» گفت: «هرگاه وضو گرفتهام، بهدنبالش نماز خواندهام و هیچ نمازی را به كوتاهی این نماز ادا نكردهام.»
او همچنین وصیت كرد که پس از شهادتش با غلوزنجیر و با تنی خونآلود دفنش كنند تا با این حال در روز رستاخیز به مخاصمه با معاویه برخیزد. 2
سخنگفتن از این شجاعتها آسان است، اما انجامش کار هرکسی نیست.
مردم ایران بهلطف الهی همیشه این شجاعت را داشته و دارند. مردم در بسیاری از کشورهای دنیا در برخورد با دشمن اینگونه نیستند و اگر جنگی اتفاق بیفتد، پنهان میشوند یا فرار میکنند. ویژگی شجاعت، مخصوص مسلمانان و بهخصوص ایرانیهاست که محکم در برابر دشمن میایستند. نقطۀ مقابل مسلمانان، یهودیان هستند که در طول تاریخ ضعف و ترسشان بر همگان اثبات شده است.
خداوند در قرآن به همین بحث اشاره میکند و میفرماید:
( لَنْ یضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذًى وَ إِنْ یقَاتِلُوكُمْ یوَلُّوكُمُ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا ینْصَرُونَ ) 3
(دشمنان، بهویژه یهودیها، هرگز نمیتوانند به شما ضربۀ کاری بزنند؛ ولی کمی دردسر برایتان درست میکنند. اگر هم با شما پیکار کنند، فوری پا به فرار میگذارند. هیچ وقت هم رنگ پیروزی را نمیبینند!)
پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله درباره ایرانیان میفرمایند:
«لَوْ كَانَ اَلدِّینُ مُعَلَّقاً بِالثُّرَیا لَتَنَاوَلَتْهُ رِجَالٌ مِنْ أَبْنَاءِ فَارِسَ» 4
(اگر دین به ثریا آویخته باشد، مردمانى از ایران آن را بهدست خواهند آورد.)
جوانان ایرانی در هشت سال دفاع مقدس این فرمایش را ثابت کردند ودین خدا را احیاء
##### شجاعت امام خمینی رحمه الله علیه
شهدا الگوهایی از میان اهلبیت علیهم السلام و علما داشتند. الگوی روز شهدا حضرت امام رحمه الله علیه بود که به جرئت میتوان گفت جدای از معصومان، انسانی شجاعتر از ایشان پیدا نمیشود. ایشان در دوران هشت سال جنگ تحمیلی، زمانی که تهران موشکباران میشد، حاضر نشد حتی یک بار به پناهگاه برود. به امام رحمه الله علیه گفتند: «آقا، در محلۀ جماران پناهگاه زدهاند. بروید آنجا پناه بگیرید.» فرمود: «هر وقت همۀ مردم ایران پناهگاه داشتند، من هم میروم.»
در برگۀ دیگری از تاریخ از قول آیتالله بهاءالدینی رحمه الله علیه نقل شده است:
در زمان رضاشاه، که کسی جرئت حرفزدن نداشت، در مدرسۀ فیضیه نشسته بودیم که یکی از مأموران شاه وارد مدرسه شد و شروع به فحاشی و توهین به مقدسات کرد. همۀ طلبهها از ترس به حجرههایشان رفتند. من شاهد بودم امامخمینی رحمه الله علیه که بیستوچند سال بیشتر نداشت، جلو آمد و چنان سیلی بر صورت او نواخت که عینکش چهارتکه شد! 5
از این روایات تاریخی معلوم میشود که ایشان در جوانی نیز بسیار شجاع بود:
پس از قیام پانزدهخرداد، شاه به اسدالله عَلَم، وزیر دربار گفت: «این خمینی كیست كه آشوب بهراه انداخته؟!» عَلَم گفت: «یادتان هست وقتی شما به منزل آقای بروجردی در قم وارد شدید، همۀ علما بلند شدند، اما یك سیدی بلند نشد؟!» شاه گفت: «بله.» عَلَم گفت: «این همان است!»6
اکنون این حکایت شنیدنی از نحوۀ برخورد امام رحمه الله علیه با شاه را بخوانید:
زمانی، بهائیان در ابرکوه مسائلی را بهوجود آورده بودند و در خلال آن، تنی چند از جماعت بهدستور شوقی افندی، رهبر وقت بهائیان، کشته شدند. رژیم پهلوی عدهای را بهعنوان قاتل و مؤثر در این واقعه دستگیر کرد و حتی صحبت بود که قرار است آنان اعدام شوند. آقای بروجردی رحمه الله علیه وارد عمل شد تا از اعدام افراد ممانعت کند. ظاهراً به امام رحمه الله علیه گفته بود که شما از طرف من بهنزد شاه بروید و از قول من بگویید که قاتلان ابرکوه (ابرقو) باید آزاد شوند. امام هم پذیرفت که این مأموریت را انجام دهد. ایشان سوار یک بنز سفیدرنگ میشود و نزد شاه میرود. دفتر آقای بروجردی هم با دربار شاه هماهنگیهای لازم را بهعمل میآورند. دربار و دستگاه سلطنت در آن روز بهگونهای بود که هر فرد مراجعهکننده، باید حتماً با ماشین مشکی وارد شود و وقتی به دربار میرود، یک سرنشین بیشتر نداشته باشد و باید در ورودی اول کاخ از ماشین خودش پیاده شود و با ماشین مخصوص آنجا بقیۀ راه را تا مقابل اتاق انتظار طی کند و مدتها در آنجا منتظر بماند تا موعد ملاقات فرا برسد. بعد از آن کلاهش را بردارد و باقی تشریفات معمول را بهجا آورد. لباس و کفشش باید واجد فلان خصوصیات باشد و وقتی وارد اتاق شاه شد، بایستد تا به او اجازۀ نشستن دهند. حتی وضعیت بهگونهای بود که قبل از ملاقات، مجموعۀ این آداب را به فرد تعلیم میدادند! وقتی امام به تهران رفت، دم در کاخ، به نگهبان گفته بود: «بگویید روحالله از طرف آیتاللهالعظمی بروجردی آمده است!» به ایشان میگویند: «آقاجان، باید ماشین شما عوض شود! باید رنگش مشکی باشد!» امام میفرماید: «نه، من داعی ندارم که ماشین را عوض کنم. اگر نمیشود که برمیگردم!»
نگهبان به داخل میرود و ظاهراً اطلاع میدهد که نمایندهای از طرف آقای بروجردی آمده است. قبول میکنند که امام با همان ماشین غیراستاندارد وارد شود. وقتی ایشان وارد اتاق انتظار میشود، منتظر نمیماند و بیمقدمه وارد اتاق شاه میشود. به ایشان میگویند: «باید کلاهتان را بردارید.» امام ترتیب اثر نمیدهد و بدون برداشتن عمامه و سرزده به اتاق شاه میرود و روی صندلی مخصوص شاه در پشت میز مینشیند!
هنوز شاه وارد اتاق نشده است، وقتی محمدرضا وارد میشود، در کمال تعجب میبیند که تنها صندلی موجود در اتاق اشغال شده است. این است که دستور میدهد صندلی دیگری بیاورند. صندلی میآورند و شاه مینشیند و امام هم مختصر احترامی که از بُعد اخلاقی لازم دانسته انجام میدهد و بعد از آن بیدرنگ وارد اصل موضوع میشود و میگوید: «حضرت آیتاللهالعظمی بروجردی فرمودند قاتلان بهائیان ابرقو باید آزاد شوند.» بهکاربردن تعبیر «فرمودند» در حضور شاه و استعمال آن برای غیر او جرئت زیادی میطلبید و امام از این جهت طعنۀ بزرگی به شاه زد. در فاصلهای که امام با شاه ملاقات داشته، برای ایشان یک استکان چای میآورند که ایشان بدان لب نمیزند. شاه در پاسخ میگوید: «از قول من به ایشان سلام برسانید و بگویید: ’شاه مشروطه که کاری از دستش برنمیآید!‘ امام مجدداً تکرار میکند: «قاتلان بهائیان ابرقو باید آزاد شوند!» بعد از جا برمیخیزد و بدون خداحافظی از اتاق خارج میشود و به قم مراجعت میکند. بعضی از روزنامهها به درج خبر ملاقات امام و شاه مبادرت کردند و حتی این نکته را هم افزودند که شاه بلافاصله، دستور آزادی قاتلان را صادر میکند.
اسدالله عَلَم میگوید موقعی که آقای خمینی بلند شد و رفت، شاه رو به من کرد و گفت: «من نفهمیدم این شاه بود یا من شاه بودم! دیگر اینطور افراد را در قصر راه ندهید!» 7
یکی دیگر از داستان شگفت از شجاعت امام رحمه الله علیه گفتوگوی سرهنگ مولوی با ایشان در زندان است:
«در نوروز سال 42 به مناسبت سالگرد شهادت امام صادق علیه السلام مراسمی باشکوه در مدرسه فیضیه قم بر پا شده بود. کماندوهای شاه معدوم، به طلاب و مردم حمله کرده و جنایاتی را مرتکب شدند که روی تاریخ را سیاه کردند. فرمانده این دژخیمان، سرهنگ مولوی، رئیس ساواک تهران بود. حضرت امام رحمه الله علیه در روز عاشورا که مصادف با 13 خرداد همان سال بود، در مدرسه فیضیه سخنرانی تاریخی و مهمی را در جمع دههاهزار نفر ایراد فرمودند. در ضمن آن سخنرانی که عمده خطابشان به شاه بود، از ماجرای جنایاتبار فیضیه صحبت کردند. وقتی میخواستند از سرهنگ مولوی نام ببرند، فرمودند: «... آن مردک آمد در مدرسه فیضیه، حالا اسمش را نمیبرم. آنوقت که دستور دادم گوشهایش را ببرند، آنوقت اسمش را میبرم ...».
دو روز بعد، یعنی 15 خرداد 1342 امام را دستگیر کرده و در سلولی در پادگان عشرتآباد تهران زندانی کردند. مرحوم حاجآقا مصطفی رحمه الله علیه از حضرت امام نقل میکرد که در همان ساعتهای اول زندانی شدن، سرهنگ مولوی وارد شد و با همان ژست قلدر مآبانه و بالحن مسخرهآمیز گفت: آقا تازگی دستور ندادهاید که گوش کسی را ببرند؟!
او با این سخن خواسته بود که نیش زهرآگین خود را بزند و بهخیال خودش، با این طعنه، روحیه امام را تضعیف کند؛ ولی امام رحمه الله علیه بعد از چند لحظه سکوت، سرشان را بلند میکنند و با لحنی مطمئن و محکم میفرمایند: «هنوز دیر نشده است».
در آن روزها انتظار میرفت که سرهنگ با خوشرقصیها و تواناییهایی که در رابطه با ساواک، از خود نشان میداد، ارتقا یافته و احیاناً به مقام ریاست کل ساواک برسد، ولی دیری نگذشت که همهچیز معکوس شد. سرهنگ به یکی از مناطق دور افتاده آذربایجان انتقال یافت و بعد از چندی شایع شد که در حادثه سقوط هلیکوپتر هلاک شده است. بدینگونه، بدون آنکه خیلی دیر شود، در حقیقت گوش او بریده شد».8
همین شجاعت بود که امام رحمه الله علیه را امام کرد و شهدا به عشق ایشان زیر تانک میرفتند.
منبع
1. سید محسن امینعاملی، _اعیان الشیعه_، ج۴، بیروت: دارالتعارف، ۱۴۰۶، ص۵۷۱؛ سید علیخان شیرازی، _الدرجات الرفیعه_، بیروت: مؤسسة الوفاء، ۱۹۸۳، ص۴۲۷.
2. یوسفبنعبدالله القربطی المالکی، _الاستيعاب_، ج۱، ص۳۳۱؛ ابنعساکر، _تهذيب تاريخ دمشق_، ج۴، ص۸۹.
3. آلعمران، ۱۱۱.
4. فضلبنحسن طبرسى، _احتجاج_، ج۳، ص۲۰۸.
5. سید جواد بهشتی، خاطرات _حجت__الاسلام قرائتی_، ج۲، تهران: مرکز فرهنگی درسهایی از قرآن، ص22.
6. همان، ص۳۳.
7. جواد امامی، _خاطرات آیت__الله مسعودی خمینی_، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۱، ص۲۲۸.
8. همان، ص 105.
###### مقایسه دو رهبر
برای نشان دادن شجاعت امام، میتوان برخورد ایشان و صدام را در جریان دفاع مقدس مقایسه کرد و به شجاعت امام پی برد. صدام علیرغم برخورداری از حداکثر نیرو و توان، دچار ترس و رعب زایدالوصفی بود که حتی اطرافیان او نیز از این جریان مطلع میشدند. برای نمونه ژنرال «حسین کامل مجید»، وزیر صنعت و صنایع نظامی رژیم بعث و داماد معدوم صدام پس از فرار به اردن در زمستان سال 1374، طی مصاحبهای مفصل با نشریه «السفیر» چاپ بیروت گفته است:
«در عملیات «شوش- دزفول» ]فتحالمبین[، هنگامی که نیروهای ایران در منطقه سپاه چهارم عراق پیشروی کردند، واحدهای پشتیبانی این سپاه رزمی نیز از بین رفت و چیزی نمانده بود که صدام و همراهان او، که من هم جزء آنها بودم، به اسارت نیروهای ایرانی درآیند. در آن لحظات، رنگ از چهره صدام پریده و بسیار نگران بود. صدام به ما نگاه کرد و گفت: از شما میخواهم در صورتی که اسیر شدیم، من و خودتان را بکشید ... .»1
در مقابل، حضرت امام خمینی رحمه الله علیه در نهایت شجاعت و صلابت بود. حجتالاسلام رحیمیان که سالها محضر حضرت امام خمینی رحمه الله علیه را درک کرده است، در خاطرات خود مینویسد:
«مکرر اتفاق افتاد که در حین تشرف به خدمتشان, در همانجای همیشگی صدای ضدهوایی یا انفجار، زمین را میلرزاند. یکبار ساعت حدود هشت و ده دقیقه صبح بود که موج انفجار ناشی از اصابت موشک به نزدیکترین نقطه به جماران، چنان همهجا را تکان داد که در اتاق بهشدت باز شد و به پشت اینجانب که نزدیک در نشسته بودم، خورد. در آن حال، من تمام توجهم به امام رحمه الله علیه بود، ولی هیچگونه تغییر و واکنشی در چهره امام رحمه الله علیه ندیدم. بعد هم باتوجه به اینکه با دستگاه مخصوصی بهطور مداوم، قلب حضرت امام رحمه الله علیه تحتکنترل بود و کمترین تغییر در تپش قلب مبارکشان، روی صفحه مانیتور منعکس و ثبت میشد، از یکی از پزشکان مراقب، تحقیق کردم. معلوم شد که این حوادث و صداهای مهیب که برای یک لحظه هم که شده، قلب همه را تکان میداد، در مورد حضرت امام که مصداق بارز «کَالجَبَلِ الرّاسِخِ؛ لاتُحَرِّکُهُ العَواصِفُ» 2 بودند، نهفقط در ظاهر چهره پرصلابتشان کمترین تغییری ایجاد نمیکرد، حتی در دستگاههای عصبی و قلب آکنده از ایمان و توکلشان نیز هیچگونه لرزشی به وجود نمیآورد؛ چرا که او به حقیقتِ ( ... لَنْ یصیبَنا إِلاَّ ما کَتَبَ اللَّهُ لَنا ... ) 3 واصل شده و چون فقط از «خدا» میترسید و تنها، اراده «او» را حاکم بر هستی یافته بود، دیگر در وجودش جایی برای ترس جز «او» یافت نمیشد.»4
شهدای عزیز ما نیز بسیار شجاع بودند و خداوند هم آنها را به بهترین صورت پذیرفت. انسانی که ترسو باشد، تا آخر پای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نخواهد ایستاد، همانطورکه تا آخر پای جمهوری اسلامی نماندند. آنهایی که شجاعت داشتند، توانستند از جمهوری اسلامی دفاع کنند و اکنون هم ایستادهاند؛ اما راحتترین کار برای افراد ترسو این است که جمهوری اسلامی را کنار بگذارند؛ چون در این صورت، هم مشهور میشوند و هم حقوق نجومی میگیرند و اختلاس میکنند. اما روحیهای که انقلابی باشد، نه دنبال اختلاس است و نه دنبال حقوق نجومی.
منبع
1. روزنامه كيهان، شماره 19232, مورخ 26/8/87، ص 9 (فرهنگ مقاومت).
2. مازندرانی، ملاصالح، شرح اُصول الکافی، ج ۹، ص ۱۸۱.
3. سوره توبه، آیه 51: «... هیچ حادثه ای برای ما رخ نمی دهد ، مگر آنچه خداوند برای ما نوشته و مقرّر داشته است...».
4. رحیمیان، محمدحسن، در سایه آفتاب، ص 108.
##### نمونه هایی از شجاعت
امروز هم مقام معظم رهبری مدظله العالی همان شجاعت را دارد. ایشان در یکی از سخنرانیهایش فرمود:
این خاطره را بارها نقل كردهام: در یكی از مجامع بینالمللی كه نطق خیلی پُرشوری در آنجا علیه تسلط قدرتها و نظام سلطه در دنیا ایراد كردم و آمریكا و شوروی را در حضور بیش از صد هیئت نمایندگی و رؤسای دولتها، بهنام كوبیدم و محكوم كردم، بعد از آن نطق، عدۀ زیادی آمدند، تحسین و تصدیق كردند و گفتند: «همین سخن شما درست است.» یكی از سران كشورها كه یک جوان انقلابی بود و البته بعد هم او را كشتند، نزد من آمد و گفت: «همۀ حرفهای شما درست است، منتهی من به شما بگویم كه به خودتان نگاه نكنید كه از آمریكا نمیترسید، همۀ اینهایی كه در اینجا نشستهاند، از آمریكا میترسند. بعد سرش را نزدیک من آورد و گفت: ’من هم از آمریكا میترسم.»1
یکی از شخصیتهای جالب قبل از انقلاب، فردی بهاسم صمصام در اصفهان بود که چند نمونه از شجاعتش را میخوانیم:
او فردی رِند بود كه ظاهری غلطانداز داشت و تظاهر به دیوانگی میكرد. عالِمی بود كه گویی نمیخواهد دیگران، یا لااقل همۀ دیگران، متوجه عالمبودنش شوند.
نقل میکنند که روزی طبق شیوۀ معمولش بدون دعوت قبلی و بهصورت سرزده به مجلس روضۀ مهمی که مقامات و مسئولان شهر ازجمله استاندار و فرماندار وقت و رئیس ساواک اصفهان هم در آن حضور داشتند، وارد میشود و بالای منبر میرود و میگوید که دیروز علوفۀ اسبم تمام شده بود. هرچه توی شهر دنبال جو گشتم تا بدهم بخورد، گیرم نیامد. گشتم و گشتم. خیابان چهارسوق، چهارباغ، پل فلزی، خلاصه هر جا رفتم، مغازهها بسته بود. تا رسیدم به محلۀ جلفا. دیدم یک مغازه باز است. رفتم دیدم شیشههایی گذاشتهاند بیرون مغازه و میفروشند. پرسیدم: «اینها چیه؟» گفتند: «آبجو.» گفتم: «علفی، جویی، گندمی، چیزی ندارید بدهم این حیوان زبانبسته بخورد؟» گفتند: «نه. فقط آبجو داریم.» گفتم: «عیبی ندارد. کمی آبجو بدهید به این حیوان.» آوردند و گذاشتند جلوی دهانش. حیوان اول یک بویی کشید و بعد سرش را بلند کرد و تکان داد. هر کار کردیم نخورد که نخورد. هرچه اصرار کردم، فایدهای نداشت. آخرش عصبانی شدم گفتم: «حیوان! اصلاً تو میدانی این چیه؟! این چیزی است که استاندار میخورد، فرماندار میخورد، رئیس شهربانی میخورد، همۀ رئیسرؤسای کشور میخورند.» یکهو دیدم تا اسم استاندار آمد، حیوان شروع کرد به خوردن آبجو.
قصه که به اینجا میرسد، گویا استاندار وقت بهشدت عصبانی شده و بلند میشود که از مجلس بیرون برود، اما صمصام با زرنگی ادامه میدهد: «آقای استاندار، تشریف داشته باشید! خاتمۀ منبر است و میخواهم برای اعلیحضرت آریامهر دعا کنم.» با این حرف، استاندار مجبور میشود بماند. صمصام هم بلند میگوید: «خدایا! ده سال از عمر جناب مستطاب آقای استاندار کم کن و به عمر شاهنشاه آریامهر بیفزا!»2
در آن زمان، بیان چنین سخنانی از زبان یک فرد معمولی یا یک منبری دیگر، عواقب بسیار سختی بهدنبال داشت.
پس از واقعۀ ۱۵خرداد۱۳۴۲ روزی صمصام طبق روال معمول خود وارد یکی از مجالس روضۀ بزرگ شهر شد و روی منبر رفت و گفت:
«من صد دفعه به این سید (امامخمینی) گفتم پا روی دُمِ سگ نگذار! ولی قبول نکرد که نکرد. و گرفتار شد!»
این را میگوید و بلافاصله از منبر پایین میآید. مأموران ساواک میروند سراغش و میخواهند بازداشتش کنند، ولی او میگوید من تنها با اسبم میآیم. آنها هم که میبینند حریف او نمیشوند، میپذیرند و صمصام سوار بر اسبش به ادارۀ ساواک مراجعه میکند. در اتاق بازجویی، بازجو از او میپرسد: «چرا به اعلیحضرت توهین کردی؟» صمصام با انکار میپرسد: «چه توهینی؟!» بازجو میگوید: «همین که گفتی به خمینی گفتهام پا روی دم سگ نگذارد.» صمصام پوزخندی میزند و میگوید: «استغفرالله! مگر اعلیحضرت سگ است که شما چنین برداشتی کردهاید؟» بازجو که چنین میبیند، دستور میدهد صد ضربه شلاق به صمصام بزنند؛ ولی صمصام خود را از تکوتا نمیاندازد و میگوید: «بله، بزنید! من مستحق این ضربهها هستم! چون عالمِ بیعمل بودهام. به دیگران امرونهی میکردم، بدون آنکه خودم به حرف خودم عمل کنم!» میپرسند: «چطور؟» میگوید: «همین که به سید گفتم پا روی دم سگ نگذارد، ولی خودم گذاشتم!»3
منبع
1. حسن صدری مازندرانی، _حكایت سلالۀ زهرا__h_، ص۸۹؛ بیانات در دیدار با فرماندهان و پرسنل نیروی هوایی ارتش، ۱۹بهمن۱۳۶۸.
2. نک: مجید هوشنگی، _غبارروبی از چهرۀ صمصام_، قم: عطر یاس، ۱۳۸۸؛ سیداحمد عقیلی، _تخت__فولاد اصفهان_، اصفهان: سازمان فرهنگیتفریحی شهرداری اصفهان، ۱۳۸۹.
3. نک: مجید هوشنگی، _غبارروبی از چهرۀ صمصام_؛ سید احمد عقیلی، _تختفولاد اصفهان_.
##### سلاطین بزدل
نقطه مقابل شجاعت علما و شهداء، ترس و زبونی سلاطین و پادشاهانی است که علیرغم برخورداری از امکانات مختلف، یارای مقابله با متخاصمان را نداشتند. در بین همه ادوار پادشاهی و سلطنت در کشور، دوران قاجار و پهلوی سیاهترین دوران برای ایران است.
در مورد خصایص مظفرالدینشاه قاجار مطالب فراوانی گفته و نوشته شده است. یکی از بارزترین ویژگیهای این شاه قاجار، ترس اوست که بسیاری از نزدیکان وی در مورد این موضوع اتفاقنظر دارند. اعلمالدوله ثقفی، پزشک مخصوص مظفرالدینشاه، در خاطرات خود مینویسد:
«مظفرالدینشاه از همهچیز و همهکس میترسید. از رعد و برق و صداهای ناگهانی میترسید. از آدمهای ناشناسی که برای اولینبار پیش و میآمدند میترسید ... ؛ حتی از تجسم وقایعی که هنوز صورت نگرفته بود، میترسید. در هر موضوع که زمینه وحشت برایش فراهم میشد، کنترل اعصاب خود را از دست میداد و صبر و قرارش بهکلی از کف میرفت. در اینگونه موارد، نوعی تشنج اعصاب عارضش میشد که برای تسکین آن محتاج به معالجه و استعمال دوا بودیم».
منبع
1. روزنامه رسالت، شماره 7319، مورخ 2/5/۱۳90، ص 17.
#### هزینه سنگین «ترس»
تاریخ گواه است که اگر ملتی از مستکبری بترسد، باید هزینه هنگفت این بزدلی را بپردازد.امروزه بر کسی پوشیده نیست که افرادی که وجهه روشنفکری به خود گرفتهاند، ترسوترین افراد یک حکومت هستند. آنان برای ترس خود حاضرند کشورشان را به دست چپاول بیگانگان بسپارند. آنها بهمحض اینکه کسی تهدیدی کند، روحیه مقاومت خود را از دست میدهند و تنها ادعای شجاعت و دلیری دارند. کسانی که روحیه انقلابی و جهادی دارند، شجاعترین افراد هستند. آنها حتی اگر ابرقدرتهای عالم نیز تهدیدشان کنند، خللی در روحیه و رفتار آنها وارد نمیشود. آنها از خدا میترسند و از غیر او ترسی ندارند.
هزینه سازشهایی که بهدلیل ترس اتفاق افتاده است را باید از ترکیه پرسید که وارث بزرگ امپراطوری عثمانی بود، اما اکنون پس از سه دهه التماس و دادن امتیازهای متعدد برای پذیرش در اتحادیه اروپا، هنوز پشت درِ این اتحادیه انتظار میکشد. هزینه سازش را باید از دولت سعودی پرسید که برای جلبنظر رئیسجمهور جدید آمریکا و همچنین موافقت او با ولیعهدی پسر ملک سلمان، مجبور میشوند بیش از 500 میلیارد از بودجه خود را به آمریکا هدیه دهند. بارها و بارها و بهطور علنی این سخن از زبان شخص ترامپ و وزرای وی شنیده میشود که «این گاو شیرده (عربستان) را باید تا آخر دوشید». این کشور ثروتمند با ترسی که از امریکا دارد، خود را به مستعمرهای برای آمریکا تبدیل کرده است. هزینه سازش را باید از یاسر عرفات که از اولین رهبران ستمستیز فلسطین بود، پرسید که بهعلت ترس، از مبارزه دست کشید و راه سازش با صهیونیستها را پیش گرفت. فرجام او چه بود؟ او پس از دست دادن با دشمن، محبوبیت و نفوذش را در میان فلسطینیها از دست داد و در نهایت بهطرز مشکوکی از دنیا رفت.